نوشته شده توسط : میکا

 

خیلی جالبه شب وقتی می اد همه جا تاریک می شه . انگار کسی پارچه مشکی با پولکهای سفید  بر سقف اسمان کشیده . می بینید وقتی شب می شه و چراغها روشن می شه و رگه های نور در خیابان انگار که تاریکی و روشنایی بر هم دست دوستی داده اند دوستانی که صلح کرده اند و دنیا در ارامشه ارامشی که رو به اینده است سکوتی همه جا را گرفته . جالبه که دنیا رو به سقوطه تاریکی و روشنایی در جدالند



:: بازدید از این مطلب : 696
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 16 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

 


باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”



:: بازدید از این مطلب : 744
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 16 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

 

 
باز روز شد باز همه چیز اشکار شد تاریکی بگستران خود را و بمیران نور را تو هستی سابه مرگ بر گناهان و شب حکومت تو بر جهان ای خورشید بی فروز خاموش شو که وفت تاریکی است وقت خاموشی است تو غروب کنی شب با قدرت تاریکی علبه می کند بر روشنایی
 


:: بازدید از این مطلب : 685
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 16 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

این روشنایی چیست ابا این نیست که فقط وسیله ای برای دیدن است چه چیزی را ارزش دیدن دارد کسانی که فقط در روشنایی

می بینند کورانی بیش نیستند و تنها کسانی قدرت دارند که چشمهای انها در تاریکی می بیند  . روشنایی نابود شود تاریکی بر آن

غلبه می کند و تاریکی است که الودگیها را مخفی می کند و انسانها در تاریکی به قدرت سکوت پی می برند تاریکی همان

نزدیکی به خداست خدایی که نور را از تاریکی به وجود اورد و انسان در تاریکی افرید و عذاب گناهکاران را در تاریکی قرار

داد  و آرامش قلب انسان را در تاریکی قرار داد و به انسانها گفت در تاریکی و سکوت و به دور از هیاهوی دنیا مرا یاد کنید .

می بینید تاریکی قدرتمند ترین موجود در این دنیا است و خدا ان را افرید تا وسیله ارامش انسانها باشد  (میکا)



:: بازدید از این مطلب : 687
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 15 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

داستان پر حادثه و تخیلی الهه آسمانی 382 صفحه

نویسنده: میکا دانا

دانلود داستان با فرمت pdf

 

 

خلاصه داستان

سالها پیش که دنیا در چنگال اهریمن تایزان بود دنیا در حال سقوط بود مادر لایانا قدرت جنگیدن نداشت او اصلا سلاح جنگ نداشت و سیاره ای با نعمت ها و زیبایی های فراوان که همه سیارات به آن چشم طمع دوخته بودند جالب اینجاست که اجداد آنها امنیت را برای فرزندانشان خریده بودند از تمام سیارات قول گرفته بودند که اگر سیاره انها مورد تهاجم قرار گرفت سیارات دیگه از انها محافظت کنند تا اینکه  تایزان فرمانروای میلیونها کهکشان آتشین و ستارگان بزرگ و بی رحم ترین موجود عالم نقشه پلیدی کشید اهریمن با بهانه فرمانروایی بر دنیای زندگان جنگ بزرگی را آغاز کرد که به قیمت جان تمام موجودات بود خیلی ها کشته شدند مرزهای جنگ به سیاره انسانها هم کشیده شده بود اهرمین هر روز سپاهی تازه نفس و قدرتمندی تازه را به سیاره جدید می فرستاد در این میان بود که لیانا از خود فداکاری نشان داد و به همراه دوست صمیمی خود به سیارات تایزان برای جاسوسی رفتند و آنجا توانستن بفهمن که تایزان چه در سر داردخیلی هم راحت نبود از دژهای سرسخت تایزان رد شد به همین دلیل بود مریسا به چنگ تایزان افتاد ولی تایزان او را نکشت و نگه داشت و از ان به عنوان یک طعمه استفاده کرد که زیاد هم به دردش نخورد خوب لایانا وقتی به سرزمینش برگشت تصمیم خودش را گرفته بود او می دانست که زمین شما می توانه به او کمک کند و سفرش به زمین شروع شد و او به زمین رفت و با مشکلات فراوان و زیرکی توانست بر اهریمن پیروز بشه و اهریمن از انسانها شکست سختی خورد و جنگش به پایان رسید و ناکام ماند و نتوانست به هدف نهایی یعنی سیاره کریستیال برسد . لایانا توانسته حتی مریسا هم از چنگال اهرمین نجات بده و سربلند به سیاره خود برگشتند و توانست جانشینی مادرش بشیند و قدرتی ایجاد کند که با قدرت اهرمین برابری می کرد  سلاحی که هیچ قدرتی نداشت در دستان لایانا بود قدرتی فراتر از آتش  اهریمن وحشت کرد و خاموش ماند تا اینکه لایانا آنقدر مغرور شد که اهریمن احساس کرد می توانه به او حمله کنه و کرد و لایانا شکست خورد در این زمان که اهریمن به تجاوزهای خود ادامه می داد که کریس فرمانروای آسمان به دنیا امد قدرتی بزرگ و بی کرانی که توانایی نابودی اهرمین را داشت و با به دنیا آمدن کریس ما هم سیاره الماس شکل گرفت و وجود خارجی پیدا کردیم سیاره الماس شروع به درخشیدن کرد  و اهریمن بدون اینکه اطلاعی از موضوع داشته باشه



:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 185
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60
تاریخ انتشار : 15 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

دنیا در تاریکیست کسی نیست به هم کمک کند یعنی همه ما تنهاییم تنها می اییم و تنها می رویم

قانون دنیا همین که در تنهایی خود بمیریم کسی نیست دستت را بگیره کسی نیست زندگیت را تغییر

بده انچه داری از زحمات خود توست متشکر هیچ کسی نباش چون خودت خواستی و دنیا برای

توست می دانی زندگی خیلی جالبه با تمام بدیاش چرا سعی نمی کنی کسی باشی که بتوانی دنیا

را انچه خودت می خواهی بسازی دنیایی که برای توست با وجود توست .  من دوست دارم در

دنیایی از تاریکی باشم و چیزی را نبینم که افسوس نداشتن یا نبودنش را بخورم من هستم و وجود

دارم و آینده دارم می توانم هر کاری کنم بهتره همین اینده همین لحظه ای باشه که درونش هستم

نه اینده ای که برای زمانی است که هیچ وقت به وقوع نمی پیونده پس خودت خودم هستم و خیلی

کارا که می تونم انجام بدم .

 



:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 183
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : 13 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

 

You say I love flower! but you pick them 
 You say I love birds! but you kill them ! You say I
love  rain but you close the windows in rains ! I
afraid" when you say :”I love you  
 

 



:: بازدید از این مطلب : 712
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 13 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

سلام بر تاریکی بر قدرت بی پایان .

تاریکی من تو را می خواهم این تویی که هر وقت تنهایم در کنارمی روز های خوب روز های بد اینده و گذشته ام تو در کنارمی ای تاریکی، ای مقدسترین جلوه گاه معبودیت چه کسی است که بدون تو ارامش جان دارد ای ترنم معطر زمان و ای روشنای خاموش جهان با تو هستم و در کنارمی انچه می اندیشم و انچه در نگاهت می بینم گفته های سکوت است، با تو است جهانی در ارامش ،ظلمت در خواب، سکوت بر بلندای آسمان ، نگاهی معصوم اشکهایی مروارید وار بر گونه ی اسمان که می گوید ای تاریکی بر خیز خاموش کن اتش شمع گناه .  



:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب : 151
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50
تاریخ انتشار : 9 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

ای تاریکی مطلق ای شب سیاه تو انی که من با وجودم حست می کنم در این هوای مه الود در این شب این تویی که قدرت داری به پا خیز ای قدرت بی انتهای شب این تویی که می توانی بر جهان الوده چیره باشی شب تو در تاریکی زنده ای تاریکی مقدس به دور از هر ظلمت نور حقیقت در تاریکی اشکار است و بس

 



:: بازدید از این مطلب : 495
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 8 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میکا

تاریکی وجودم را می شناسم با   او هستم چشمانم در این تاریکی چیزی را نمی بیند یک تاریکی مطلق و بی انتها کسی مرا نمی شناسد انچه را در وجودم می بینم ظلمت است نه تاریکی کسی قدر تاریکی را نمی داند ولی من با وجود حسش می کنم کدامین انسان می گوید ظلمت همان تاریکی است تاریکی رازهای نهفته دارد در دل حرفای نگفته دارد کسی نمی شناست تاریکی حس تنها بودن با خود است تاریکی را بشناس 



:: بازدید از این مطلب : 483
|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 7 مهر 1389 | نظرات ()