نوشته شده توسط : میکا

ستاره کوچکی توی اسمون می درخشید اسمانش تار و زمینش سخت بود اهریمن در حال نابودی سرزمینش بود چه کار می کرد به خدا توکل کرد چه راهی بود خدا را دید توی اسمون به سمتش رفت با هزار ارزو با خود گفت یعنی خدا کمکم می کنه یعنی سرزمینم اباد می شه خدا صدایش راشنید لبخندی زد و چیزی نگفت . ستاره کوچک ساعتها رفت ولی ذره ای به خدا نزدیک نشد در جایش ایستاد گفت خدای من چرا نزدیک شدن به تو طولانی خدا گفت : چون قلبت به من ایمان نداری من در همه حال شنوای سخن تو هستم . ستاره غمگین شد اشک از چشمانش جاری گشت گفت : خدایا تو بخشنده ای تو شنوایی تو قادر مطلقی پس دستان منو بگیر و به سرزمینم کمک کن . خدا به انسانها اشاره کرد و گفت : عشق آنها به خدا به تو کمک خواهد کرد  برای سرزمینت تلاش کن تا آباد باشد من انسانها را جانشینان خودم در زمین قرار دادم تا بیازمایم هر چه انسانها با ایمان تر باشند سرزمین تو اباد تر خواهد بود . ستاره کوچک اشک شوق از چشمانش جاری گشت و به زمین سفر کرد . از همان زمان که وارد زمین شد بوی گناه بر مشامش خورد بوی تعفنی از جنس گناه با خدا گفت : خدایا این چگونه جانشینی است که پاکی درونش نیست . خدا گفت : کسانی جانشین من هستند که مرا یاد کنند مومن خدا اندکند ولی قدرت خدا را دارند برای نجات زمین بر آنها بتاب با دیدن تو شکرگذار خدایشان هستند ستاره کوچک در آسمان زمین تابید تابید و مردم مومن هر لحظه با دیدن ستاره نورانی خدا را شکر کردند و شیطان را لعین اسمان ستاره پاک شد و وقتی چشمان ستاره کوچولو دید که آسمانش آسمان زمین و زمینش دنیای آدماست .

 

 





:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 13 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: